تقدیم به دوستداران خدا و مخلوقات پاکش

در روزی از روزهایی که هرگز نمیتوانیم آنها را ببینیم، دو دوست قدیمی بودن که همدیگرا خیلی دوست داشتند. در روزهای تلخ بود که ناگهان یکی از این دو دوست بسیار مریض شد او که خود را در حال مرگ میدید، به دوستش گفت: من همیشه میخواستم به کودک کوچکی بفهمانم که خدا کیست زیرا جواب صادقانه کودکان روح مرا نوازش میداد. ولی عمر مرا یار نبود و سپس با بیحالی گفت: لطفاً تو اینکار را برایم انجام بده و چشماش را بست و دیگر هیچ وقت آن را باز نکرد. دوستش که مریم نام داست و با بغض گفت: حتماً. و دست دوستش را به گرمی فشرد. مدتی از این قضیه گذشت. مریم به پیاده روی رفته بود و از کنارکلیسای شهر عبور کرد و چشمش به پسربچهی کوچکی افتاد که به ناقوس کلیسا خیره شده بود. مریم به آرامی جلو رفت و با مهربانی گفت: سلام آقاکوچولو تو با مادرت آمدهای برای عبادت؟پسربچه با بغض گفت: آره نه، هم آره هم نه! مریم پرسید: میشود توضیح بدهی؟ پسرک گفت: دیشب پدرم مرد و من و خواهرم و مادرم تنها شدیم و الآن برای دعا کردن و تشییع جنازه به کلیسا آمدهایم. ولی من ناراحت نیستم زیرا میدانم پدرم جایش در باغهای خوب وزیبا راحت است. مریم که چشمانش پر از اشک شده بود برشانهی پسرک زد و گفت: تو پسر شجاعی هستی و من میدانم بدون پدرت میتوانی زندگی کنی. خداوند تو را از بلاها دور نگه دارد. پسربچه گفت: من اسمم بنیامین است. هفت ساله هستم ولی از تو چیزی نمیدانم! مریم جواب داد: بله یادم رفت خودم را معرفی کنم. من دختری 21ساله هستم و مسلمانم و پدر و مادرم را در 13 سالگی از دست دادهام، دوستی داشتم که چند وقت پیش مرد. دوستم میخواست کودکی را با خدا آشنا کنم. راستی اسم من مریم است. بنیامین بالا و پایین پرید وگفت:من.. من.. من را انتخاب کن! خواهش میکنم!! مریم گفت: چرا؟ بنیامین با تعجب گفت: خودت گفتی میخواهی به یک کودک بگویی خداکیست! مریم با خنده گفت: آفرین، چه پسر باهوشی. حالا بگو ببینم از خداوند پاک چه میدانی؟ بنیامین گفت: میدانم او مهربان است،بعضی از آدمها را هم می بخشد. و بنیامین لبخند زد و سکوت کرد. مریم پرسید: حالا بگو از حضرت عیسی (ع) چه میدانی؟ جواب داد: میدانم که او به انسانها کمک میکند و خیلی مهربان است. همین! مریم گفت: بسیار خوب! تو وقتی به کمک نیاز داری از چه کسی کمک میخواهی؟ بنیامین جواب داد: از مادرم! مریم گفت: اگر مادرت خانه نبود؟بنیامین گفت: از حضرت عیسی(ع). مریم پرسید: چرا از ایشان کمک میخواهی؟ بنیامین جواب داد زیرا پدر و مادرم گفتند. مریم گفت: به نظرمن باید از خدا کمک بخواهی. بنیامین پرسید: چرا باید این کار را بکنم؟ مریم جواب داد: چون او میتواند هرکاری را انجام دهد. بنیامین پرسید: آخر از کجا بدانم؟ مریم گفت: خب مگر خداوند ما را نیآفریده است؟ بیامین: چرا، درست است. مریم: خب به نظر تو اینکار بزرگی نیست؟ بنیامین: بله. همین طور است. مریم: خب وقتی خدا میتواند کار بزرگی را انجام دهد و ما را از خاک درست کند چه طوری نمیتواند به ماکمک کند؟ بنیامین: آخر حضرت عیسی (ع) هم توانست از خاک یک پرنده درست کند و آن را فوت کند و آن را زنده کند. مگه نه؟ مریم که بسیار از هوش بنیامین تعجب کرده بود جواب داد: درست است ولی آن کار معجزهی او بود و خداوند آن قدرت را به او داد. مگه نه؟ بنیامین: آره ولی خب حضرت عیسی(ع) هم میتوانست با گل انسان درست کند و با فوت کردن آن را زنده کند نه؟ بنیامین با قیافهای اخمو به مریم زل زد. مریم گفت: حضرت انسان بود. منظورم حضرت مسیح است. خب خداوند او را آفرید و سپس به او این قدرت را داد فهمیدی؟ بنیامین: آره پس تو می خواهی بگویی فقط باید از خدا کمک بخواهم؟ ولی چرا؟ مریم با خود گفت:چه قدر سؤال میکند! و سپس با مهربانی گفت: چون او قدرتمندترین کس است که تو میتوانی پیداکنی. او قادر به انجام هر کاری است. فهمیدی؟ و بنیامین را دید که داشت آسمان را با تعجب نگاه میکرد و گاهی به اطراف نگاهی میانداخت! مریم با تعجب گفت: وای بنیامین حواست کجاست؟! اصلاً فهمیدی چه گفتم: بنیامین جواب داد: بله ولی آخر تو گفتی خدا قدرتمندترین کس که میتوانی پیدا کنی ولی من اثری از خدا، هیچ جا نمیبینم و شانههایش را بالا انداخت. مریم از سادگی بنیامین به خنده افتاد و گفت: عزیزم خدا قابل دیدن نیست و او را نمیتوانی ببینی! بنیامین با تعجب پرسید: یعنی میگویی خداوند به آن بزرگی و قدرتمندی را نمیتوانیم ببینیم؟!

مریم: نه نمیتوانیم.

 بنیامین: مگر میشود؟

 مریم: اگر ما میتوانستیم خدا را ببینیم دیگر خداوند آن بزرگی، عظمت و شکوه را نداشت و این خود دلیلی است بر عظمت خدا.

 بنیامین گفت: عجیب است.

 ناگهان مادر بنیامین سر رسید و با صورتی که از گریه سرخ شده بود گفت: بنیامین بیا برگردیم خانه.

مریم سلام کرد. مادر بنیامین گفت: شما کی هستید؟

بنیامین زود جواب داد: او دوست من است. اسمش هم مریم است مادر بنیامین گفت: سلام از دیدنتون خوشحالم و افزود: ما باید زود برویم خدا نگهدار. مریم گفت: امیدوارم دوباره شمارا ملاقات کنم؟ اسمتان چیست؟ مادر بنیامین گفت: اسم من میریام است. میریام ژوجف. مریم گفت: بله خانم ژوجف از دیدنتان بسیار خرسندم. روزی خوب داشته باشی. بنیامین در حالی که دست در دست مادرش از مریم دور میشد فریاد زد خدانگه دار دوست من. فردا دوباره میآیم اینجا شاید تو را دوباره دیدم. خدا حافظ و خداوند مواظبمان باشد. مریم به خانه برگشت و با خود فکر کرد: چه بحث خوبی بود فردا دوباره به کلیسا میروم. این دفعه به بنیامین نشان میدهم که چگونه میتوان خدا را حس کرد.

******

صبح روز بعد از خواب بیدار شد وگفت: امروز هم باید به کلیسا بروم باید به بنیامین بفهمانم که چگونه میتوان خدا را احساس کرد و بعد از صبحانه سبدی پر از میوههای خوش بو آماده کرد و به طرف کلیسا به راه افتاد. بنیامین روی پله کلیسا نشسته بود و چیزی را با خود زمزمه میکرد. مریم رفت جلو و گفت: سلام بنیامین حالت چه طوراست؟ بنیامین گفت: وای سلام از دیدنت خیلی خوشحال شدم. منتظرت بودم. مریم با هیجان پرسید: چه چیزی را با خود زمزمه میکردی؟ از دور دیدمت که داشتی با خودت حرف میزدی: بنیامین گفت: هیچی نمیگفتم فقط حرفهایی را که دیروز گفتی، با خود تکرار میکردم. مریم: خب بگو ببینم از حرفهایم خوشت آمد؟ بنیامین: بله خیلی زیبا و خوب بودن. حالا دیگر احساس میکنم خدا دوست من است. مریم بسیار خوشحال شد و ادامه داد: بسیار عالی آیا تو میخواهی خداوند را احساس کنی؟ بنیامین: بله که میخواهم. سپس مریم نارنجی را از سبدش بیرون کشید و گفت: این نارنج را بو کن، بوی خوبی دارد نه؟ بنیامین: واقعاً بوی خوبی دارد. مریم خب حالا این سیب سبز را بوکن. تو از بوی سیب خوشت میآید؟ بنیامین: بله و سیب را بوکشید و گفت: عالی است. سپس مریم پرتقالی را از سبدش بیرون آورد و گفت: حالا این را بو کن. بنیامین گفت: وای چه بوی ملایمی! مریم گفت: بوی این میوهها عالی بود نه؟! بنیامین: بله عالی بودند.

 مریم: به نظرت همه این بوها را دوست دارند؟ یا نه؟ بنیامین گفت: بله باید خوششان بیاید. هر کس که خوشش نیاید واقعاً باید تنبیه شود. و اخم کرد. مریم با مهربانی جواب داد: این بوهای خوب ما را به سوی یک چیز هدایت میکند. اگر تو میوهای را بو بکشی و لذت ببری در واقع خداوند را حس کردهای ولی هرگز نمیتوانی او را لمس کنی. بنیامین که غرق در تعجب بود جواب داد: یعنی خدا بوی سیب میدهد؟! مریم با خنده گفت: نه نه تو با بو کردن میوهها میتوانی خدا را حس کنی و نمیتوانی خدا را لمس کنی یا خداوند هرگز بوی میوهها را نمیدهد بلکه خداوند بسیار بلند و بالا است و بوی میوهها تنها نشاندهندهی سلیقه وهنر خداست که این میوهها را با چنین بوها، رنگها، طعمها و شکلها درست کرده است متوجه شدی؟

بنیامین: بله پس تو میگویی اینها نشاندهندهی قدرت، سلیقه و هنر خداست آره؟ مریم: بله خوب متوجه شدی. ناگهان خانم میریام آمد و گفت: سلام مریم عزیز. از دیدنت خوشحالم مریم جواب داد: روز بخیرخانم ژوجف. حالتان چه طور است؟ من و بنیامین کوچولو با هم حرف میزدیم که شما آمدید. مریم لبخند زد. میریام هم لبخندزد و گفت: اگر با بنیامین کار ندارید ما از خدمت شما مرخص شویم لطفاً. مریم گفت: نه فقط میخواستم بگویم که هنوز خیلی زود است اگر اجازه دهید میخواهم بنیامین را به باغی که پشت کلیسا قرار دارد، ببرم تا کمی باهم بازی کنیم سپس باهم برمیگردیم. مادر بنیامین گفت: از نظر من اشکالی ندارد. خوش بگذرد و راهش را کشید و رفت. مریم گفت: خب بیا بریم دوست کوچولوی من و دست در دست بنیامین به راه افتادن.      

در باغ گلهای بسیار زیبایی وجود داشت که بوی آنها تمام باغ را پرکرده بود. بنیامین با خوشحالی به طرف گلها دوید و آنها را بغل کرد. مریم هم با او شروع به دویدن کرد. و با هم در باغ بازی کردند. پس از مدّتی مریم از بنیامین پرسید: در این باغ چه احساسی داشتی؟ جواب داد: احساس خوبی داشتم. احساس شادی و سرزندگی. مریم گلها زیبا هستند؟ بنیامین: بله خیلی زیبا هستند. مریم خب به نظرت زیباتراز گل چه چیزی است؟ بنیامین: دریا، جنگل، حیوانات کوچک وباران. باران از همه زیباتر است. مریم: به نظرتو از باران زیباتر وجود دارد؟ بنیامین: آره، مادرم از باران زیباتر است. مریم: به نظرت از مادرت زیباتر کسی نیست؟ بنیامین کمی به مریم نگاه کرد و با مکث گفت: تو هم کمی از مادرم زیباتری! مریم: خب این نظر لطف توست. ولی از من زیباتر کیست؟ بنیامین: شاید...شاید...نمیدانم! ولی به نظرم از تو و مادرم و باران زیباتر نیست. مریم: ولی من فرد دیگری را میشناسم! بنیامین: اوکیست؟ مریم: دوست همه است، خیلی مهربان است و نمیتوانیم او را ببینیم و از همه زیباتراست! بنیامین: اِ اِ اِ م م م خدا؟ مریم: آفرین آره درسته. خدا از همه چیز زیباتره. بنیامین گفت: ولی تو که خدا را ندیدی از کجا میدانی زیباست؟ مریم. مگر گل و دریا و مادرت و باران زیبا نیستند؟ بنیامین: بله همینطوراست. مریم خب تو مگه نگفتی اینها از همه زیباترند؟ بنیامین: بله گفتم. مریم: خب این همه زیبایی را کی درست کرده است؟ بنیامین: خداوند مهربان. مریم: وقتی خداوند این چیزهای زیبا را اینطور زیبا آفریده است، پس خودش هم از این چیزها زیباتراست. نه؟! اگر خدا به اندازه گل زیبا بود یا به اندازه دریا زیبا بود که دیگربی همتا و    بی مانند نبود. درسته؟! بنیامین: آره راست میگویی. مثل همان جریان قدرت خدا شده، نه؟ مریم: آفرین خوب یادت مانده است! سپس مریم گفت: بیا برگردیم خانه و با هم بسوی خانه به راه افتادند. خورشید کم کم داشت غروب میکرد. که ناگهان بنیامین گفت: وای غروب خدرشید چه زیباست. این هم رفت تو لیست زیباترین چیزهای دنیا. مریم لبخندی زد وگفت: آره ولی زیباتر از همه...بنیامین داد زد: خداست و با شادی به هواپرید. وقتی به خانهی بنیامین رسیدن، بنیامین گفت: فردا هم برایم از خدا حرف بزن بسیار دلنشین است. مریم: پس فردا ساعت 11 دنبالت میآیم تا باهم به کلیسا برویم. بنیامین: قبوله و خدانگهدارت باشد و زود به درون خانه پرید و در را بست. مریم هم به خانهی خود برگشت.  صبح روز بعد بنیامین ساعت 7بلند شده بود و کلّی سروصدا راه انداخته بود. خواهرش آمد و گفت: چه خبرته؟! چرا اینقدرزود بلند شدهای؟ بنیامین: نمیدانم مریم. آخ ببخشید. اشتباهی گفتم. خواهر بنیامین گفت: خیلی نامردی نام خواهرت اشتباهی میگیریی؟ و خندید و ادامه داد چرا اینقدر سروصدا میکردی؟ بنیامین: نمیدانم گفتم که. خواهرش گفت: یعنی چه که نمیدانم؟ بنیامین: خواب عجیبی دیدم. ولی یادم نمیآید. حالا ولش کن. امروز قرار است با مریم به کلیسا برویم خیلی خوشحالم. خواهربنیامین گفت: بسیار خب ولی کمی یواشتر مادر درحال استراحت است. بنیامین گفت: باشد و به اتاق خود رفت و رویتخت خوابش ولوشد. سپس کمی با توپ کوچکش بازی کرد و بعد یک نقاشی کشید. نقاشی از دریا که در ساحل آن یک خانهی کوچک وجود داشت و دختری با لباس سفید در ساحل دریا قدم میزد، تشکیل شده بود. وقتی عقربهی ساعت 10 را نشان داد، بنیامین به آشپزخانه رفت و منتظر صبحانه شد. خواهرش به آشپزخانه آمد و گفت: صبح بخیر چای میخوری؟ بنیامین جواب داد: نه، یکدقیقه بیا اینجا و روی این نقاشی بنویس(مریم) خواهرش پرسید: چرا؟ بنیامین: آخرمیخواهم این را به مریم بدهم. خواهر بنیامین گفت: خیله خب  و با خط خوش  نام مریم را روی نقاشی نوشت. بنیامین بعد از خوردن صبحانه منتظر مریم ماند. ساعت.11:30 مریم به دنبال بنیامین آمد بنیامین پرسید: چرا اینقدر دیرکردی؟ مریم: یه کم حالم بد بود. خب بیا بریم. سپس با هم به کلیسای آنجا رفتند. جلوی در کلیسا مجسمه حضرت عیسی(ع) خود نمایی میکرد. مریم گفت: من خیلی از این مجسمه خوشم میآید. ولی در واقع خود حضرت عیسی را بسیار دوست دارم. بنیامین با خونسردی گفت: چه خوب، ولی من خدا را بیشتر دوست دارم. مریم با تعجب پرسید چرا؟ بنیامین: چون او مرا به بهترین شکل آفرید. به دنیایی که من در آن زندگی میکنم، زیبایی بسیار بخشید. و مهمتر از همه در کارهایم مرا یاری کرد و میکند. مریم با خوشحالی گفت: تو مرا واقعاً خوشحال کردی وجواب همهی سؤالهایم را دادی ولی فقط یک چیزمانده که به تو یاد بدهم. آن هم این است که همهی چیزهایی که خدا آفریده است نیایش میکنند. بنیامین گفت: چی چی میکنند؟ مریم: نیایش یعنی سپاسگزاری از خدا و عبادت خداون پاک. بنیامین: واقعاً؟ مریم: بله. بنیامین: مثلاً مثل چی؟ مریم: مثل یک درخت.

 بنیامین: ولی صدایش که در نمیآید و من چیزی نمیشنوم! مریم: بله میدانم ولی فرض کن اگر ما صدای نیایش این همه گل و درخت و میوه وسبزه را میشنیدیم، مطمئناً شنوایی مان را از دست میدادیم. درست است؟

بنیامین: بله درست است. و با انگشت به سرش زد ولی ناگهان به طرف درخت رفت و مشتی از خاک پای درخت برداشت و جلوی گوشش گرفت و گفت: یک صدای میشنوم و سپس آن را جلو چشمانش گرفت و ناگهان کرم کوچکی سر از خاک در آورد. بنیامین خاک را پرت کرد و فریاد کشان میدوید. مریم او را گرفت و گفت: یواش تر! مردم در کلیسا عبادت میکنند. و رو به کرم کرد وگفت: حتی این کرم کوچک خاکی هم نیایش میکند ولی ما قدرت شنیدن آن را نداریم. بنیامین: چه جالب! مریم: بسیاری از چیزها هستند که ما آنها را نمیدانیم ولی درکتابی به روشنی بیان شده است. بنیامین: چه کتابی؟ مریم: کتاب من و کتاب ما مسلمانان قرآن که خدا حرفهایش را درآن گفته است و پیامبر ما محمّد اَمین(ص) آن را نوشته است و همین گونه هم مانده است. خواندن این کتاب ما را به جاهای خوبی میرساند. بنیامین گفت: شاید روزی من هم مثل شما شدم. خب من هم میخواهم خوشبخت شوم! مریم خندید و گفت: خوشحالم که این حرف را زدی. کم کم خورشید به وسط آسمان رسید. مریم گفت: فکر میکنم دیگرکافی باشد. من خیلی خوشحالم و امیدوارم تو هم خوشحال باشی. بنیامین: من هم خوشحالم که با تو آشنا شدم و از تو چیزهای خیلی خوبی یاد گرفتم. 

مریم: بهتراست برگردیم. نه؟ بنیامین: بله من هم گرسنه هستم. وهر کدام به خانه خود برگشتند. بنیامین در خانه خیلی خوشحال بود ولی مریم حال و روز خوبی نداشت و آن روز را خیلی بدسپری کرد. در خانه بنیامین، خواهرش به بنیامین گفت: یادت رفته بود نقاشیات را به مریم بدهی. بنیامین: عیبی ندارد فردا با مامان به خانهاش میروم و نقاشیام را به او میدهیم و رفت و خوابید.

******

صبح روز بعد بنیامین بعد از خوردن صبحانه به مادرش گفت: دیشب خواب عجیبی دیدم، خواب دیدم که مریم در نقاشی زنده شده بود و با همان لباس سفید توری به طرف خانهی کوچک زیبا میرود و من هم آن طرف ساحل ایستادهام و مریم با تکان دادن دستش از من دور میشود. امیدوارم فقط یک خواب باشد و مادرش گفت: زودباش حاضر شو. باید زودتر برویم ونقاشیات را به مریم بدهیم. بنیامین خوشحال شد و زود حاضرشد و با مادرش به طرف خانه مریم به راه افتاد. وقتی به خانه مریم رسیدند، زنگ خانه را به صدا درآوردند. کسی در خانه را باز نمیکرد. آنها مجبور شدند در را بشکنند و وارد خانه شوند. آنها مریم را رنگ پریده و بی هوش یافتند. خانم میریام و بنیامین او را به بیمارستان رساندند. دکتر بعد از معاینه گفت: متأسفانه ایشان به بیماری سرطان خون مبتلا بودند ولی انگار در این باره اطلاع نداشتند و حدود 12 سال است که این بیماری وجود او را فرا گرفته است. بنیامین گفت: حالا حالش چطور است؟ مریم را میگویم! دکترسرش را تکان داد و گفت: حالا حالش از همیشه بهتر است. بنیامین با خنده گفت: یعنی الآن میتوانم با او حرف بزنم؟ دکتر با خندهای تلخ گفت: نه او حالا از این دنیای پررنج ودرد رفته است. او به ابدیت سفر کرده است. بنیامین دامن مادرش را کشید و گفت: چه میگوید؟! نمیفهمم! مادرش در حالی که چشمانش از اشک پرشده بود گفت: او مرده است پسرم! مانند پدرت. بنیامین زد زیر گریه و به نقاشیاش خیره شد.

20 سال گذشت. بنیامین دیگر بزرگ شده بود. مادرش مرده بود و خواهرش به کشور دیگری سفر کرده بود. بنیامین بعضی وقتها با خود فکر میکرد: که مسلمان شود اما زود پشیمان میشد. شبی در خواب دید: که مریم با لباسی سفید روبه روی او ایستاده و به او میگوید: به ندای قلبت گوش کن. اگر به ندای قلبت گوش دهی، خوشبخت خواهی شد. فردایش که بنیامین از خواب بیدار شد: با خود گفت: مریم گفت: باید به ندای قلبم گوش دهم. من میدانم ندای قلبم حرف خداست. از آن پس زود به زود به سرش میزد که مسلمان شود. روزی بنیامین به خودش گفت: ندای قلبم، حرف خداست. و حرف خدا یعنی رسیدن به خوشبختی. من باید مسلمان شوم. پس به نزدیکترین مسجد رفت و مسلمان شد. آن وقت توانست قرآن را باز کند. او اولین آیهای که دید، معنایش این بود. ((کسانی که ایمان آوردهاید و کارهای خوب انجام دادهاید، خداوند میپوشاند از آنها بدیهایشان را و آنها را به بهشتهایی که از زیر آنها رودهایی روان است وارد میکند)) و آنگاه بود که بنیامین توانست معنای زندگی واقعی را بفهمد و از زندگی لذت ببرد.

عارفه مرادی، 14 ساله